دلنوشته یک شهروند پرند درباره رودشور که مدتهاست حال و هوای خوبی ندارد
“راه باریکی کنار رود بود
پشت نیزاری نمک اندود بود
گرچه این رود از رمق افتاده بود
حال من با جلگه اش خوشنود بود”
“چند وقتی هست راهش بسته اند
خاکریز و فنس ها پیوسته اند
رود ، دریا ، کوه ها ، تالاب ها
از تعدّیهای انسان خسته اند”
“عطر خوش دیگر در این شوراب نیست
نغمه ی مرغی در این تالاب نیست
فاضلابی را که ریزد بر تنش
بوی گندش بهتر از جوراب نیست”
“فکر میکردیم رود از آن ماست
کوه و نیزار و زمین مال خداست
فکر میکردیم شهرک ها و شهر
از خیالِ سبزِ رود ما جداست”
“صبح در بنگاه شهر آن وری
شعر خواندم ! گفت هستی مشتری؟
ول کن این افسانه ی جنّ و پری
رود و کوهی هست آیا میخری؟”
✍پریشان سلیمی
آبان ۱۴۰۴
#پرند_پرس
https://t.me/newsparandpress
